عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

سرخرگ درد پسرم

امروز عرفان اومده و در حالیکه دستشو گذاشته رو قلبش میگه مامان اینجام درد میکنه .  میگم قلبت ؟؟؟؟؟ میگه نه. میگم پس کجات . میگه: سرخرگ و سیاه رگم.    حالا موندم من اين بچه رو واس اين دردش چه متخصصي ببرم ؟؟؟   فک میکنم در کل جهان هیچ دکتری تا حالا مریضی نداشته که به علت سیاهرگ درد و سرخرگ درد مراجعه کرده باشه بهش. با وجود غم و غصه و گریه های مکرر این روزهام به خاطر فوت مهسا و نی نی کوچولوش ، اما از حرف عرفان بدجوری خنده ام گرفت و حیفم اومد این حرفش رو در وبش براش ثبت نکنم .   والا من که بچه بودم نمیدونستم قلب هم دارم . چه برسه به سرخرگ و سیاهرگش  و هر جای بدنم هم درد میکرد فک میکردم شک...
19 دی 1394

فاجعه و خبر تلخ و ناگهانی و داغون کننده فوت دختر عموم مهسا

سوم دی  یعنی چهارشبه عصری که از کلاس برگشتم رضا زنگ زد که آماده شو بيام دنبالت بریم طرف میرداماد. گفتم چی شده بگو ( عاخه من معمولا معده ام عادت نداره كسي بیاد دنبالم و منو جايي ببره .  معمولا خودم ميرم ) گفتم آخه چرا باید این وقت روز بریم اونجا. ((خونه ی چند تا از عموها و عمه و خونه ی مادربزرگم اونجاست و چون چند سالی هست مادربزرگم ناخوش احوال هست اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که  مادربزرگم طوریش شده که رضا این وقت روز از شركت ميخواد بياد و منو ببره  میرداماد)) . پاهام سست شد و با صدای لرزون  گفتم مامان بزرگم طوریش شده؟؟؟؟؟آره؟؟؟؟؟؟گفت: نهههههه . گفتم تو رو خدا راستشو بگو پس چه معنی داره الان اونجا رفتنمون ؟...
3 دی 1394

تولد بهار جان

اینم از تولد بهار جون دختر همسایه طبقه ی بالا مون.راستش وقتی فهیمه جون زنگ زد و گفت تو و عرفان واس تولد بهار دعوتین با شناختی که از عرفان داشتم گفتم مرسی از دعوتت اما چشم من میام ولی عرفان فک نکنم بیاد.عاااااااااااااااخه عرفان زیاد با دختر خانم ها جور نیست  یعنی کلا میگه من آقا هستم "پسر نه هاا،  آقا از وقتی عرفان مدرسه رفته و گاهی مواقع که من برای رفتن به مراسم شام غریبان و فوت اقوام و آشنایان و مجبور شدم عرفان رو هم با خودم ببرم   ایستاده دم در مسجد و پاشو داخل نذاشته که من آقام  ونمیتونم بیام بین خانم ها. خلاصه با توجه به این ها گفتم که عرفان فک نکنم بیاد. اما تا بهش گفتم دوشنبه تولد بهار جون هست....
25 آذر 1394

عرفان و جایزه مسابقه ي علمي مدرسه اش

عرفان در مسابقه ي علمي مدرسه شون نفر سوم شده  و حدود يك ماهي بود كه منتظر جايزه اش بود . هي ميگفت: مامان  به نظرت نميخوان جايزه بدن ؟؟؟ مامان پس كي اين جايزه ي ما رو ميدن ؟؟؟ مامان نكنه بخوان جايزه ندن ؟؟؟ مامان نكنه جايزه ي منو خورده باشن ؟؟؟  مامان نكنه به نفر سوم جايزه ندن ؟؟؟ مامان فك ميكني جايزه رو اين هفته بدن ؟؟؟ مامان تو ميگي جايزه ام چيه ؟؟؟ مامان به نظرت جايزه ام بزرگه يا كوچيك؟؟؟ مامان به نظرت جايزه ام قشنگه ؟؟؟ مامان چند روز شده از وقتي اعلام كردن كه من نفر سوم شدم ؟؟؟ مامان يعني پول ندارن براي ما جايزه بخرن ؟؟؟ خلاصه ديگه منو كشت با اين سوال ها . فك ...
12 آذر 1394

عكس هاي سه چهار قبل كه از نگين سرقت كردم

باز چند تا عكس از نگين كش رفتم و بهانه اي شد برا اينكه برات پست بنويسم : اينا عكس هاي تولد شش سالگيت هست كه تو خونه ي قبلي باباجون اينا هست . فقط خودمون بوديم و عمو محمد و خاله مهين و سايه و سينا : لباس تولدت همون لباس سفيدي هست كه در دو عكس اول تنت هست و اين  پيراهن كه در عكس بالا دستت هست كادوي خاله مهين بود كه پوشيدي و خوشت اومد و درش درنياوردي :                 اينم تولد هفت سالگيت  تو خونه ي فعلي باباجون اينا كه چون روز سوم فروردين هست  و اون روز باباجون اينا به دوستان و اقوام گ...
3 آذر 1394

پي نوشت پستي كه عرفان ابروهاش رو از ته زده

خيييييييييلي وقت پيش يه پستي گذاشته بودم كه عرفان ابروهاش رو از ته زده بود . وقتي پست رو مينوشتم عرفان اجازه نداد عكس ابروهاي زده اش رو بذارم در وب اما  اون روز داشتم عكس هاي قديمي رو ميديم تا به اين عكس ها رسيدم هم خنده ام گرفته بود هم گريه ام . واي كه چه مصيبتها كشيدم و روزها با مداد ابروي خودم ، برا عرفان ابرو ميكشيدم و حتي بعضي قسمتهاي موهاي سرش رو هم زده بود و ته سرش سفيد ديده ميشد كه با مداد سياه و ماژيك اونجا ها رو هم سياه ميكردم مي بردمش مهد تا بچه ها ازش نترسن . در اون پست هم نوشتم كه من نميدوستم ابرو تا اين حد در قيافه ي آدم تاثيرگذار هست . اگه كسي به اعجاز ابرو در قيافه اعتقاد نداره با ديدن اين عكس عرفان ميتونه ايمان بي...
3 آذر 1394

عرفان در روز تاسوعا

امسال هم مثل سالهای قبل عرفان  انتظار روز تاسوعا رو میکشید که بره مسجد نزدیک خونه ی بابا اینا و بالاسر شمع ها باشه .( یه جورایی میشه گفت مدیر عامل  شمع روز تاسوعای مسجد بشه ). این عکسو من به زور تو پاگرد خونه ی بابا انداختم .میگفت وقت ندارم برا عکس . الان دیرم میشه یه نفر دیگه جای من میره اونجا مسئول میشه . میگفت خودم نوکر امام حسینم برا عرفان پیراهن مشكي خريده بوديم که فقط اونو پوشيده بود و از روش هيچي نميپوشيد . من كلللللللللللللللي حرص خوردم و ماجراها داشتيم تا تونستم اين سوشرت رو تنش كنم . ( به قول شاعر كه ميگه بسي رنج بردم در اين سال سي )  هر كار ميكردم نه كلاه ميذاشت سرش  نه اين مشكي سر  رو مي بست...
1 آذر 1394

عرفان و چند تا عکس با دوستاش

پنجشنبه شب واس شام خونه ی عمو نادر دعوت بودیم که عرفان با زهرا و سبحان و حنانه و هلیا و سلما   در شلوغی آرزو به دل نموندن . منم چند تا عکس ازشون گرفتم اما کیفیتشون خوب نبود که نگین جون زحمتشو کشید و برام چند تا عکس از بچه ها انداخت . ديگه هر ادا و قيافه اي  از خودشون در آوردن موقع عكس :  اینم از میز شاممون : مدیونید اگه فک کنید من از اینا بلد نیستما. در پایان مهمونی هم عرفان یه رقص آذری خوشگل کرد و همه خوششون اومد . ...
24 آبان 1394