عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

فاجعه و خبر تلخ و ناگهانی و داغون کننده فوت دختر عموم مهسا

1394/10/3 2:07
نویسنده : مامان گل پسر
360 بازدید
اشتراک گذاری

سوم دی  یعنی چهارشبه عصری که از کلاس برگشتم رضا زنگ زد که آماده شو بيام دنبالت بریم طرف میرداماد. گفتم چی شده بگو ( عاخه من معمولا معده ام عادت نداره كسي بیاد دنبالم و منو جايي ببره .  معمولا خودم ميرم ) گفتم آخه چرا باید این وقت روز بریم اونجا. ((خونه ی چند تا از عموها و عمه و خونه ی مادربزرگم اونجاست و چون چند سالی هست مادربزرگم ناخوش احوال هست اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که  مادربزرگم طوریش شده که رضا این وقت روز از شركت ميخواد بياد و منو ببره  میرداماد)) . پاهام سست شد و با صدای لرزون  گفتم مامان بزرگم طوریش شده؟؟؟؟؟آره؟؟؟؟؟؟گفت: نهههههه . گفتم تو رو خدا راستشو بگو پس چه معنی داره الان اونجا رفتنمون ؟؟؟؟ (تا الان سابقه نداشته ما بدون دعوت قبلی و این وقت روز که نه برنامه عیادتی داریم و نه برنامه مهمونی و نه هیچ چیز دیگه و نه هماهنگی قبلی ، جایی بریم.) پشت تلفن قسمش دادم که بگو چی شده. گفت مادربزرگت چیزیش نشده.اونجا نمیریم . میریم خونه ی عمو مهدی ات . گفتم یالا بگو چی شده جون به لبم کردی.

گفت  مهسا . دختر عموت مهسا. گفتم مهسا چی؟؟؟؟ گفت یکم مریضه .  گفتم  بگو چی شده  مگه من دکترم که بیای منو ببری پیشش. در ضمن مریض رو میبرن بیمارستان . این چه جور مریضی هست که اینجوری ناگهانی و غافلگیرانه میای منو ببری اونجا.  گفتم ببین چی شده که مامان و بابام نتونستن به من خبر بدن و به تو گفتن که به من خبر بدی.

من و من کنان  گفت راستش مهسا فوت شده و زوددباش دارم میام بردارمت بریم خونه ي عمو مهدي .انتظار هر خبری رو داشتم غیر این.  درجا خشکم زد .فک کردم شوخی میکنه مگه میشه مهسا خیلی سالم و سرحال و 21 سال داشت و قرار بود تا دو ماه دیگه نی نی اش به دنیا بیاد .نتونستم ایستاده بمونم و افتادم زمین و  های های گریه میکردم اصلا نمیتونستم باور کنم و تلفنو بی خداحافظی قطع کردم . بلند بلند گریه میکردم و حرفهای رضا رو هی مرور میکردم که چی گفت؟؟؟گفت مهسا فوت شده؟؟؟نه این غیر ممکنه. مهسا فقط 21 سال سن داشت و با اينكه ميخواد مادر بشه اما بچه است فقط زود ازدواج كرده . گفتم مهسا خوشرو ترین ومهربون ترین دختر دنیاست و قراره دوماه دیگه پسرش رو که اسمشو الیار انتخاب کرده به دنیا بیاره. نه حتما رضا شوخی کرده یا من اشتباه شنیدم. هم گریه میکردم هم منگ شده بودم. پاهام جون نداشت بلند شم و آماده بشم . از خبر بدجوری شوکه شده بودم  . با مصیبت تونستم مانتو رو تنم کنم اما دستهام جون نداشت برا بستن دکمه هاش.که رضا اومد و دید حالم خرابه کمک کرد تا بلند بشم گفتم رضا چی گفتی تو؟؟؟من درست شنیدم ؟؟؟؟؟مهسا که سالم بود . چی شده؟؟؟گفت منم هیچی نمیدونم فقط بابا زنگ زد که حال مامانه مهسا(زن عمو نسرینم) و مادرشوهرش خوب نیست لطفا خانم دکتر (خواهر رضا) رو بیار تا معاینه اش کنه و سرمی آمپولی چیزی لازم داشته باشه بزنه. 

رفتیم مطب خواهرش  و  برداشتیم و با خودمون بردیم خونه ی عمو مهدی که اونجا حال همه بد بود  و تا رسيدن ما مادرشوهر مهسا  رو  با اورژانس انتقال داده بودن بيمارستان  و  بقيه هم حالشون خراب بود و فشار همه رفته بود بالا و  نیاز به دکتر داشتن. همه هاي هاي گريه ميكرديم .مخصوصا عمو و زنعموم ک حالشون از همه بدتر بود. از خاله ام كه اونجا بود پرسیدم  چی شده؟؟مهسا که طوریش نبود. گفت مهسا شب خوابش نمیبرده و تا پنج صبح بیدار بوده که پنج صبح به مامانش اس داده که مامان من شب نخوابیدم و الان میخوام بخوابم . لطفا زنگ نزن و منو بیدار نکن  .  زنعمو هم به خیال اینکه مهسا خوابه بهش زنگ نزده. ظهر که همسر مهسا از سر کار برگشته خونه دیده مهسا رو تخت خوابیده و تکون نمیخوره و اورژانس رو خبر كردن كه  اومده و گفته که سه چهار ساعته تموم کرده . صد بار با خودم گفتم کاش من جای مهسا میمردم و مهسا زنده میموند.

چون مهسا هشت ماهه بار دار بود جنازه رو انتقال دادن بیمارستان و روز پنجشنبه صبح که قرار بود بریم وادی رحمت برا تشییع جنازه ؛ از بیمارستان گفته بودن باید بچه رو از شکمش خارج کنیم بعد دفنشون کنیم  . تاظهر کار بیمارستان و پزشکی قانونی طول کشید وساعت یک همه اشک ریزان راهی وادی رحمت شدیم. هر غربیه ای هم ماجرا رو میشنید جیگرش کباب میشد چه برسه به خودمون.در مراسم شام غریبان و تعذیه اش ، مداح و عرشه خوان میگفت خانواده ی معزا نیاز به مرثیه ندارن و ساعتی قبل از شروع مراسم صدای فریاد و فغان از قسمت زنانه به گوش میرسید و  همه شون بدون مرثیه داشتن گریه میکردن.

عمو وزن عمو از ماهها قبل بهترين سيسموني برا بچه رو آماده كرده بودن و  ميخواستن وقتي بچه به دنيا اومد اتاق بيمارستان رو  تزئين كنن  كه اين مصيبت اومد سرمون و همه ي برنامه ها خراب شد .

دو سه سال پیش که عمو مهدی عمل پیوند قلب داشت و مهسا هنوز مجرد بود همش میگفت بابا باید از عمل صحیح و سالم بیای تا در آینده بچه های منو تو بزرگ کنی. حالا فوت ناگهانی مهسا و   نوزادش  باعث شده عمو مهدی یه گوشه بشینه و  تنها کاری که از دستش بر میاد فقط گریه و اشک و زاری باشه  .الانم که من دارم خاطراتم با مهسا و خاطرات عروسی اش  رو مرور میکنم و اشک چشمم  صورتم رو خیس کرده. آخرین باری که من مهسا رو دیدم خونه ی عمو نادر بود که برا شام دعوت بودیم و مهسا اونجا میگفت که برا پسرش چیا خریده و اسمش رو چی انتخاب کرده  . کی باورش میشد که ما بجای اینکه دوماه دیگه بریم مهسا و نو رسیده اش رو ببینیم در عزای از دست دادن هر دوتاشون بشينيم و بسوزيم .

 بیچاره عرفان کارش این چند روز شده دلداری دان من و مامان و بابا و نگین. حواسش پیش ماست که ما زیاد گریه نکنیم اما دست خودمون نیست . اشک خود به خود داره میباره. مخصوصا مامان كه يكم زياد گريه ميكنه، حالش خراب ميشه

درسته که عرفان هم  از این حادثه تلخ و ناگهانی ناراحت شد اما خب اقتضای سنش اینه که زود فراموش میکنه و  چون اعضای تیم والیبال شهرداری به خاطر عمو عادل در مراسم ها شرکت میکنن عرفان به عشق اونا میره مراسم و یادش میره مراسم واس چیه و چرا اینا اومدن فقط فکر  و ذکرش اینه که از نزدیک اعضای تیم را  ببینتشون و امروزم یه دفتر یادداشت با خودش برده مسجد و از همه شون امضا گرفته و خیلی خوشحاله که تونسته امضا بگیره. عرفان رو به خاطر خوشحالیش ملامت نمیکنم چون اقتضای سن اش اینه . اما میگم چه خوبه آدم بزرگ نمیشد و همیشه در  عالم بچگی میموند که لااقل از دست دادن عزیزش رو بتونه فراموش کنه . و تحملش براش راحت تر باشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)