عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

آماده شدن عرفان برا رفتن به مدرسه - روز اول مهر

اينم از چهارشنبه اول مهر كه عرفان مثل سال قبل مونده بود خونه ي بابا و با تشريفات كامل رفته بود مدرسه : نگين صبحي بعد از اينكه عرفان لباس هاي مدرسه اش رو پوشيده ازش عكس گرفته و مامان هم از زير قرآن ردش كرده و براش صدقه گذاشته كنار  بعدم صبحونه ي عرفان رو دادن و براش شير و كيك خريدن گذاشتن كيفش  . بايد اعتراف كنم كه اگه عرفانو از  خونه ميبردم مدرسه خيلي از اين كارها يادم نبود . آخه نه كه چهار ماه تعطيل بود ، از عادت در اومدم كه بچه رو چطور  بفرستم مدرسه  اينم بابا كه منتظر نشسته تو ماشين تا مامان و عرفانو ببره مدرسه و بعدم خودش بره مدرسه ي خودش  مامان ، با...
4 مهر 1394

ترم دوم زبان

عرفان جونم ترم اول زبان رو در كانون تموم كرد و برا ترم دوم ثبت نامش كردم . چند روز پيش  كه با نگين رفته بودم بيرون ، نگين گفت نگار عرفان خيلي  دركش بالاس و خيلي به فكرته  . گفتم چطور مگه ؟؟ نگين اينطور تعريف كرد كه :  عرفان  دوسه روز پيش اومد پيشم كه خاله دعا كن نمره ي زبانم 100 بشه و بتونم از تخفيف شهريه زبان استفاده كنم  . منم گفتم  ايشالا 100 ميشي اما خب خاله  حالا اگه 100 هم نشدي ، نشدي . هيچي نميشه . ميگه عرفان  گفت نه نگين عاخه ميدوني چيه ؟؟؟ اقساط بابا خيلي زياده و نميرسه شهريه ي منو بده  و پول شهريه ي  مدرسه  و سرويسم  همش  به عهده ي بيچاره ...
31 شهريور 1394

برنج پاك كردن پسرم

ديروز ظهر رفتم خونه و چون تا شب كلاس داشتم بدو بدو شام شب رو آماده كردم تا برم به كلاسم كه ساعت چهار شروع ميشد برسم . در عرض سه ربع هم نهارمون رو خورديم و هم  شام درستيدم و هم حاضر شدم برا رفتن به كلاس( همچين دختر زرنگي هستم من )  و داشتم سفارش هاي لازم رو به عرفان به ميكردم كه عرفان گفت مامان اگه حوصله ام سر رفت چيكار كنم تا  برگشتن تو  ؟؟؟  گفتم خب  يه كاري بكن ديگه . گفت مثلا چه كاري ؟؟؟؟منم كه عجله داشتم برم گفتم  چه ميدونم خب يه كاري بكن ديگه پسرم  و همون لحظه چشمم افتاد به برنجي كه گذاشته بودم بيرون تا پاكش كنم و گفتم مثلا برنج  پاك كن . اصلا انتظار نداشتم عرفان از حرفم استقبال كنه و...
29 شهريور 1394

افتادن جورچين همان و بدبخت شدن نگار همان

پنجشنبه ظهر كه رفتم خونه ديدم عرفان دومينو يا به اصطلاح جورچين  چيده و ميگه مامان منتظرت بودم تا بياي و وقتي من اينا رو  ميندازم فيلم بگيري  گفتم باشه صبر كن لباسامو عوض كنم بيام . دومينو رو درست در ورودي مابین اتاق خواب و اتاق خودش كه محل رفت و آمدم هست  چيده بود . ( براي تزئين چند تا تخم مرغ سفالي و قلك سفالي كه دو سه روز پيش به كمك عرفان رنگش كرده بوديم رو هم گذاشته داخل كار ) من خيلي با احتياط از كنار جورچينش رد شدم  تا برم لباسهامو عوض كنم . چون ميدونستم اگه بخورم به اينا ، بدبخت ميشم( قبلاً اين تجربه ي تلخ رو داشتم ) لباسامو كه عوض كردم و دوباره اومدم پذيرايي باز با دقت از ...
28 شهريور 1394

عشق ماشين بزرگ

عرفان عشق ماشين بزرگ  .   يه روز در جاده نگه داشته بوديم منظر بودیم ماشین عمه عرفان بیاد  كه عرفان از اين ماشين بزرگ خوشش اومد و گفت تا عمه اینا بیان بیا ازم با این ماشین عکس بگیر : ...
26 شهريور 1394

عرفان و حياط خونه ي بابام

  اينم عرفان جونمممممممممممم كه چه زير آفتاب سوزان چه زير برف زمستان  عاشق حياط خونه ي باباس و  به زور مياريمش توووووووووو (زير آفتاب حتي نميتونه چشاشو خوب باز كنه اما با اين حال نمياد تووووووو . ) اینم پایییییییییییییییییز : 👇 عرفان جونم عااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم  ...
26 شهريور 1394

تولد نگين جونم

ديروز ظهر من و عرفان رفتيم خونه ي مامان كه بعد از كلاس رقص عرفان بريم و برا نگين كيك تولد بخريم . ساعت چهار دوستهاي مامان زنگ زدن كه نزديك خونه تون هستيم اگه خونه ايد داريم مياييم كه ديديم يه كيك خوشگل واس تولد نگين جون خريدن و اومدن . نگين خيييييييييييييييلي خوشحال و سورپرايز شد .  واس منم خوب شد كه پول كيك موند تو جيبم . ( انگار اقتصادي بودن عرفان به منم سرايت كرده )  آورديم و كيك رو بريديم تا هم مهمونا بخورن هم مربي عرفان كه طبقه پايين داشت با عرفان كار ميكرد  . بعد از خوردن نصف كيك يادم افتاد كه اي دل غافل از كيك عكس ننداختم . از زاويه اي عكس گرفتم كه مشخص نشه نصفش نيست . (يه عكس كاملا هنري ) ببينيد مشخصه عايا ؟؟...
23 شهريور 1394