عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 28 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

عرفان و معلم كلاس اول و چهارمش

همه ي معلم ها برامون عزيزن و دوستشون داريم اما نميدونم چرا خاطره ي معلم اول ابتدايي از بقيه ي معلم ها پررنگ تر تو ذهن مي مونه . اسم هر معلم هم يادمون بره اسم و  خاطره ي معلم كلاس اول فراموشمون نميشه . من خودم معلم كلاس اولم خانم عليزاده رو خيلي دوست داشتم و خيلي دلم ميخواست باهاش يه عكسي داشته باشم اما حيف كه ندارم . واس خاطر اين كه عرفان هم اگه يه روز بزرگ شد و مثل من دلش عكس معلم كلاس اولش رو خواست ، آخرين روز كلاس اول رفتم مدرسه  و از خانم  معلم عرفان يعني خانم نوري كه نمونه ي يه معلم دلسوز و مهربون هست  اجازه گرفتم تا عكس عرفان و ايشون رو باهم بندازم  كه پسرم در آينده  بگه مامان دستت درد نكنه كه اون ز...
10 آبان 1394

عرفان و تماشای والیبال

چهارشنبه عصری که از کلاس اومدم دیدم عرفان ظرف روی اوپن رو گذاشته کنار و خودش نشسته روی اوپن و داره والیبال نیگا میکنه .  دهنمو وا کرده بودم که دعواش کنم و بگم اینجا جای نشستنه عایا و  چن تا جمله ي ديگه از نوع دعواگونه اش که یه لحظه یادم افتاد خب بچه چيكار كنه ؟؟؟؟  از ظهر تو خونه تنها نشسته و حوصله اش سر رفته و حالام که من از کلاس اومدم بجاي مهربوني و دلجويي ازش ، میخوام با بی رحمی دعواش کنم ؟؟؟؟ با خودم  گفتم اين انصافه عايا؟؟؟ یکم که جلوی عصبانیت خودمو گرفتم و به قول معروف آروم شدم گفتم پسرم  اینجا که جای راحتی نیس نشستي . چرا رو مبل نَنِشستی؟؟؟؟ خيلي مظلوم و ناراحت گفت مااااااماااااان کسی ن...
9 آبان 1394

تولد آي نورجون و كيميا جون

آدم وقتي حالش گرفته  ميشه كه در يه روز دوجا دعوت بشه ، مخصوصا كه دوتاشم تولد باشه . اين تولد آي نور جونم : آي نور جونم تولدت مبارك كيك تولد  رو دخترخاله ام خودش پخته و تزئين كرده و خيلي خوشمزه هاي ديگه  كه چون من و عرفان و نگين دير رسيده بوديم تولد، فرصت نشد ازشون عكس بگيرم :                                   و از اونجا مسقتيم رفتيم تولد كيميا . كيميا جان تولد تو هم مبارك         &n...
23 مهر 1394

كباب تابه اي عرفان

گاهي وقتها هست كه آدم از همه جا و همه كس دلش ميگيره  و  حوصله ي هيچ كاري رو نداره . ديروز برا من يكي از اون روزها بود . كه حتي حوصله ي كلاس رفتن و گوش دادن به درس  رو هم نداشتم . معمولا ظهرا ميرم شام درست ميكنم اما ديروز حوصله ي اونم نداشتم . به هر جون كندني بود خودمو به كلاس رسوندم اما حتي يه كلمه از حرفاي استادو نميشنيدم . وقتي كلاسم تموم شد به عرفان زنگ زدم كه تا من ميرسم  ، يه قابلمه آب بذار رو اجاق و يه پياز هم رنده كن واس گوشت چرخ كرده  تا بيام شام بپزم براتون . گفت مامان باشه رنده ميكنم فقط گفته باشم ها چون دستهام بو ميگيره با دستكش يكبار مصرف رنده ميكنما گفتم آره قربونت برم  چه بهتر . دستكش بهد...
22 مهر 1394

لحظه ي تحويل سال 94

ديروز عرفان ازم پرسيد مامان شلواري كه عيد برام خريدين كجاست ؟؟؟ برا يه لحظه فك كردم كه كدوم  عيد ؟؟؟؟ چه وقت عيد بود ؟؟؟ چرا من عيد يادم نمياد ؟؟؟  بعد از چند دقيقه تمركز  يادم افتاد و غصه برم داشت . يادم افتاد در عيد دستم كه شكسته بود و  اصلا من امسال عيد رو حس نكردم كه از كجا اومد از كجا رفت ؟؟؟؟ ياد لحظه ي  تحويل افتادم كه با دست شكسته نشسته بودم سر سفره ي  تحويل سال  كه  نصف شب بود و من از درد دستم خوابم نبرده بود  و بيدار بودم .                     يكي اينه كه آدم با شوق وا...
21 مهر 1394

صبحانه امروز ما

امروز من دير از خواب بيدار شدم و نتونستم برا خودم صبحانه بيارم كه يكي از همكارام به مناسبت عروسي اش  ده دقيقه قبل (همين ده قبل يهويي) دعوتم كرد واس صبحانه . يه ميز پر از خوراكي كه با سليقه چيده بود و خيلي هم خوشمزه بودن : .( آخ كه چه چسبيد ) لازم به ذكراست بگم كه امروز يكي از اون شنبه هايي بود كه تصميم كبري  گرفته بودم واس رژيم :                    ايشالا كه خوشبخت باشن .                 ...
18 مهر 1394

قدم زدن زير بارون با عرفانم

ديروز كه داشت بارون ميومد من و عرفان دوتايي زير بارون و چتر به دست رفتيم تا بلكه بتونيم برا تولد آي نور جونم كه چهارشنبه است  كادو بخريم . البته راستش كادو بهانه بود تا زير بارون كمي قدم بزنم . رفتيم اما چيز مناسبي پيدا نكرديم . لباس ها قيمتشون رو نشون نميدادن  .  يه پيرهن كه فك ميكردم نهايت 50 تومن باشه ميگفتن 180هزار .  عرفان كه ميخواست كم كم غر بزنه كه خسته شدم ، براش ذرت مكزيكي گرفتم تا تجديد قوا بكنه و يكم ديگه زير بارون قدم بزنيم و چند تا مغازه ديگه هم ببينيم  . اما بازم موفق نشديم چيزي بخريم و در نهايت دست از پا درازتر برگشتيم خونه . درسته چيزي نخريديم اما قدم زدن ...
18 مهر 1394

عرفان و محوطه ي مجتمع تجاري ابريشم

عرفان جونم محوطه ي مجتمع تجاري ابريشم  سركوچه ي   بابا اينا  (  خود مجتمع هنوز كامل افتتاح نشده  )  رو خيلي دوس داره . مخصوصا مدل و رنگ سنگ فرش اونجا رو  .  تقريبا ميشه گفت يه پارك مانندي هست .  جاي بسي دنج و خلوت .  عرفان معمولا عصرهاي تابستون با بابا ميره اونجا و واليبال بازي ميكنن .   يكم هم  از سطح خيابون پايين تره ، زياد در ديد عموم نيست   يه جورايي ميشه گفت تا حدودي  ناشناخته مونده و  الان چند ساله كه پارك خصوصي ما شده .( يه وخ خداي نكرده همه تون نريزيد برين اونجا شلوغ بشه  ) ايشالا هيچوقت براي ديگران كشف نشه . الهي آمين .  مديونيد...
16 مهر 1394

روزي كه عرفان با نگين رفته بودن دانشگاه نگين :

روزي كه عرفان با نگين رفته بودن دانشگاه نگين : دانشگاه نگين دانشگاه تربيت معلم آذربايجان هست ( بود ) چون الان داره پايان نامه ارشد رو كار ميكنه و ديگه خيلي كم ميره دانشگاه . نگين هميشه تعريف ميكرد كه چطور با قطار ميره دانشگاهشون ( كلا نيم ساعت هم راه نيست ) اما نگين دوساعت از قطار و خوشي هاشون تعريف ميكرد و  عرفانم  با حسرت به حرفاي نگين گوش ميداد و ميگفت كاش يه روز منم ببري دانشگاه  . در تعطيلات امسال  نگين و عرفان قرار  مدار گذاشتن كه يه روز دوتايي برن دانشگاه . ( البته هدف عمده قطار بود نه خود دانشگاه ) اينم محوطه ي دانشگاهشون : ...
14 مهر 1394