عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

سخت ترين روزها

عرفان جونم وقتي از بيمارستان مرخص شديم و به خانه آمديم چند روز بعدش متوجه شديم كه تو زردي داري و هاني و بابا تو رو بردن بيمارستان كودكان. گفتند بايد بستري بشي و وقتي مامان جريان رو تلفني به من گفت من خيلي ناراحت شدم و گريه مي كردم . اون روزها چشمهات را  با چشم بند ميبستند و ميذاشتنت زير نور مهتابي داخل دستگاه و ميگفتند نبايد بيرون بياريمت .هر روز از روي دستهاي ناز و قشنگت خون ميگرفتند و آزمايش مي كردند ومن گريه مي كردم . خلاصه سه روز تو بيمارستان مونديم. البته یک شب هاني پیشت موند و يك شب  عمه معصومه و یک شب هم خاله وحيده . واي كه يادآوري اون روزها هم برام سخته و نميخوام بيشتر از اين چيزي در اين باره بنوسيم. ...
2 فروردين 1391

اولين روز تولدت

پسرم، نفسم ، عشقم ، گلم ، دنيام : اين وبلاگو برات مينوسم و تا اونجا كه بتونم سعي ميكنم از خاطره ها و عكسهات ثبت كنم تا در آينده كه ايشالا بزرگ شدي و  واسه خودت مردي شدي از وبلاگت لذت ببري . ميخوام از اولين روزي كه به دنيا اومدي وبلاگت رو شروع كنم  و برات از اولين لحظه هايي كه پا به اين دنيا گذاشتي بگم : همه ي هستي من ، عرفان جووووووووونم : سوم فروردين سال 1384 بهترين روز عمرمه . روزي كه زميني شدي و  با اومدنت حس مادري رو احساس كردم . قرررررررررررررربونت برم كه تمام دنياي مني . پسر نازم : اول يه اعترافي بكنم كه من بدجوري از عمل و اتاق عمل ميترسيدم . دوم فروردين كه رفتيم پيش دكترت يعني...
1 فروردين 1391