سخت ترين روزها
عرفان جونم وقتي از بيمارستان مرخص شديم و به خانه آمديم چند روز بعدش متوجه شديم كه تو زردي داري و هاني و بابا تو رو بردن بيمارستان كودكان. گفتند بايد بستري بشي و وقتي مامان جريان رو تلفني به من گفت من خيلي ناراحت شدم و گريه مي كردم . اون روزها چشمهات را با چشم بند ميبستند و ميذاشتنت زير نور مهتابي داخل دستگاه و ميگفتند نبايد بيرون بياريمت .هر روز از روي دستهاي ناز و قشنگت خون ميگرفتند و آزمايش مي كردند ومن گريه مي كردم . خلاصه سه روز تو بيمارستان مونديم. البته یک شب هاني پیشت موند و يك شب عمه معصومه و یک شب هم خاله وحيده . واي كه يادآوري اون روزها هم برام سخته و نميخوام بيشتر از اين چيزي در اين باره بنوسيم. ...