عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

روروئك

براي اينكه كمتر خونه را به هم بريزي و هر چي روي ميزهاست را زمين نريزي مي ذاشتمت تو روروئك تا بتونم تو مدتي كه داخل اون هستي به كارهام برسم و غذا درست كنم و شست و شو رفت و روب و ... را انجام بدم كه الحمداله اجازه نميدادي چون  يك كمي كه ميگذشت از اينكه نميتونستي شلوغي كني حوصله ات سر مي رفت و گريه مي كردي كه بر دارمت . ...
9 فروردين 1391

چهار دست و پا راه رفتن

  تو را روي شكم رو زمين ميذاشتيم و بابارضا گوشي موبايلش را ميذاشت يك كمي دورتر و تو تلاش مي كردي كه بتوني بهش برسي و برداي . بالاخره تلاشت نتيجه داد و تو تونستي چهار دست و پا راه رفتن را ياد بگيري و شيطونيات بيشتر شد . ديگه  كاملا خود مختار شده بودي و ميتونستي هرجاي خانه دلت ميخواست بري كه آشپزخانه جزو مورد علاقه ترين جاهات بود . چون مي رفتي سر كابينت ها و هرچي قابلمه داشتم را در مي آوردي . نميدونم چرا با وجود اون همه اسباب بازي ، باز علاقه به قابلمه و تابه هاي من داشتي ؟؟؟ هيچ چيز هم نميتونست مانع ات بشه . پشتي گذاشتم جلوي در آشپزخونه كه اپن بود اما اون را مي انداختي و از روش وارد مي شدي . در كمدها را  هم با هرچي ميبستم باز ...
8 فروردين 1391

وقتي خواب بودي

پسرم تنها زماني كه  من فرصت ميكردم به كارهام برسم و غذا درست كنم فقط زماني بود كه خواب بودي. وقتي مي خوابيدي از اينكه كسي نبود شلوغي كنه تعجب مي كردم .ميذاشتمت داخل ننو و نميتونستي حتي وقتي بيدار شدي بياي پايين و گريه ميكردي تا من بيام بردارمت .  البته بايد دست مي جنبيدم و قبل از اينكه بيدار بشي كارهام را تموم ميكردم كه در غير اين صورت بدون غذا مي مونديم .  اين عكس هم يه روز در اتاق خاله از بس شلوغي كردي رو فرش خوابت برده بود و نگين خوشش اومده بود و عروسك چيده بود كنارت و ازت عكس گرفته بود . ...
7 فروردين 1391

اولين كلمه اي كه به زبون آوردي

خيلي تلاش مي كردي بتوني حرف بزني و يك چيزهاي نامفهومي را به زبون مي آوردي اما من منظورت را نميدونستم تا اينكه بالاخره وقتي 11 ماهه بودي گفتي" ماما"  احساس كردم انگار دنيا را به من دادند.  . بابا خانه نبود خبرش كردم و گفتم پسرمون حرف زد بابا هم كلي خوشحال شد اما انتظار داشت به جاي "ماما " ميگفتي بابا .   اونقدر  از حرف زدنت خوشحال بوديم كه حسي بالاتر از حد موفقيت تو المپيك بهمون دست داده بود . آفرين پسرم كه هميشه باعث افتخار مامان و بابايي. ...
5 فروردين 1391

حموم و آبتني

برخلاف خيلي از بچه ها كه از آب و حموم مي ترسن تو هميشه از آب خوشت ميومد و حموم را خيلي دوست داشتي . اين هم چند تا عكس :                                                                                         ...
5 فروردين 1391

اولين روزي كه دندون در آوردي

پسرم يك روز كه بهت غذا مي دادم (سرلاك ) ديدم ميخواهي دندون در بياري . اون موقع پنج ماه و نيم داشتي كه اولين دندون رو درآوردي و هاني برات دندوني پخت و برا اقوام و دوستان نزديك برديم . اولين دندون را كه درمي آوردي يكمي مريض شدي اما از اونجايي كه شيرمرد خودمي خم به ابرو نياوردي و اين روز ها را هم با موفقيت پشت سر گذاشتي . البته با درآمدن اولين دندون آب دهنت مثل چشمه به راه افتاده بود.                                ...
3 فروردين 1391