عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

هم زمان شدن عروسي و كلاس بنده

1394/7/14 8:51
نویسنده : مامان گل پسر
447 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه يعني فردا ، برا عروسي پسر عموي مامان دعوت بوديم . وقتي مامان به من گفت نگار عروسي دعوتي گفتم من شرمنده  نميتونم بيام كلاس دارم . 

  ديدم روي كارت اسم مامان رو نوشته و كنارش نوشته .... و دختر گرامي .

خوشحال شدم گفتم مامان ، اسم نبردن كه . دختر گرامي من نيستم ، نگين هست ، دوتايي برين .  نگين گفت   اصلا حرفشم نزنين من كلاس زبان دارم خودشم كلاس فشرده كه اگه يه جلسه نرم ، 10 جلسه عقب ميفتم  .

خلاصه اين شد كه مامان زنگ زده به عموش گفته ما يكي از كارتهاتون رو مياريم پس بديم تا  اگه مهمون ديگه اي داشته باشين دعوت كنيد .

عموي مامان هم بدجوري ناراحت شده كه يعني چه ؟؟؟ نگار بايد بياد . گفته  از اينكه كارت نگار رو خونه شون نبريدم  ناراحته و نميخواد بياد  ؟؟؟؟ گفته ما براش كارت جداگانه ببريم و هر كس هم نياد ،  نگار بايد بياد .اون موقع بود كه فهميديم منظور از دختر گرامي مامان هم من بيچاره بودم . غمگین

مامان كه ماجرا رو برام تعريف كرد ديدم بيچاره شدم و  خلاصه وضعي پيش اومده  كه اگه نرم تا آخر عمر نميتونم از گلايه هاي عموي مامان خلاص بشم و بدجوري قهر ميكنه و در فاميل كدورت پيش مياد .

از اينكه اينطوري در عمل انجام شده قرار گرفته بودم خيلي ناراحت بودم اما چاره نداشتم بايد ميرفتم عروسي . گریه

علت عمده ي ناراحتي ام هم اين بود كه من چهارشنبه بايد در كلاس حاضر ميشدم چون كلاس چهارشنبه ي ما از ساعت 8 تا 9/30 شب بود وديروقت ميشد ، من و يكي دوتا از بچه ها خودمونو كشتيم(مخصوصا من ) و علي رغم مخالفت يكي دوتاپسر لوس و نونور و خودشيرين  ،   استاد رو راضي كرديم  تايم  كلاس رو بياره  از 4 تا 5/30  .

به مامان گفتم آخ مامان جونم اگه من اولين جلسه بعد از تعويض تايم كلاس ، غايب بشم استاد ميگه تو كه نميتونستي خودت بياي چرا اون همه جلز و ولز كردي كه تايم كلاس رو بكشيم جلو و اون لوس و نونورها هم  زبونشون دراز ميشه و  بيشتر از استاد ، پيش اونا ضايع ميشم .

اين بود كه به هر قيمتي شده نمي خواستم  غيبت كنم  . يعني  يه جورايي حضور من در كلاس روز چهارشنبه ، حيثيتي بود . غمناک

به مامان گفتم اگه تو زنگ نميزدي كه كارت رو بيارم ، اينجوري نميشد . حالا من چيكار كنم ؟؟؟ شاکی

مامان گفت ضايع شدنت در كلاس خيلي بهتر از اينه كه فاميل به هم بخوره .  هر طور شده بايد بياي اين عروسي  والسلام . نه

 تا اينكه  ديروز ظهر وقتي رسيدم خونه  مامان زنگ زد گفت مادربزرگ مادري دامادي فوت شده و عروسي كنسل شد و گفت از صبح مراسم خاكسپاري بوديم  . 

آخ كه چه كيفي كردم من از فوت ايشون . پشت گوشي  همچين ميخنديدم كه انگار خبر خيلي مسرت بخشي شنيدم .جشن تا حالا از فوت كسي خوشحال نشده بودم اما اين خدابيامرز رو اونقد دعا كردم و حتي براش نماز شب اول قبر و نماز وحشت خوندم  و كلي رحمت فرستادم براش واس وقت شناسيش . گفتم خدا رحمتت كنه زن . عجب خانومي بودي شما .

ديروزم با مامان رفتيم مراسم شام غريبانش ، همه ناراحت بودن چون همه ي كساني كه برا عروسي فردا آماده شده بودن همه شون عزادار بودن ، مخصوصا عروس خانم  كه عروسي اش به هم خورده بود .

تنها كسي كه از اين فوت نفع برد من بودم و بس . ( فك نكنيد ها من بي رحمم و از فوت كسي خوشحال ميشم اما اين مورد فرق ميكرد )  بازم ميگم خدا رحمتت كنه زن .

حالا من ميتونم فردا سر وقت برم كلاسم و پيش كسي ضايع نميشم .  خداجونم ممنونم ازت .

                           

پسندها (2)

نظرات (0)