هم زمان شدن عروسي و كلاس بنده
چهارشنبه يعني فردا ، برا عروسي پسر عموي مامان دعوت بوديم . وقتي مامان به من گفت نگار عروسي دعوتي گفتم من شرمنده نميتونم بيام كلاس دارم .
ديدم روي كارت اسم مامان رو نوشته و كنارش نوشته .... و دختر گرامي .
خوشحال شدم گفتم مامان ، اسم نبردن كه . دختر گرامي من نيستم ، نگين هست ، دوتايي برين . نگين گفت اصلا حرفشم نزنين من كلاس زبان دارم خودشم كلاس فشرده كه اگه يه جلسه نرم ، 10 جلسه عقب ميفتم .
خلاصه اين شد كه مامان زنگ زده به عموش گفته ما يكي از كارتهاتون رو مياريم پس بديم تا اگه مهمون ديگه اي داشته باشين دعوت كنيد .
عموي مامان هم بدجوري ناراحت شده كه يعني چه ؟؟؟ نگار بايد بياد . گفته از اينكه كارت نگار رو خونه شون نبريدم ناراحته و نميخواد بياد ؟؟؟؟ گفته ما براش كارت جداگانه ببريم و هر كس هم نياد ، نگار بايد بياد .اون موقع بود كه فهميديم منظور از دختر گرامي مامان هم من بيچاره بودم .
مامان كه ماجرا رو برام تعريف كرد ديدم بيچاره شدم و خلاصه وضعي پيش اومده كه اگه نرم تا آخر عمر نميتونم از گلايه هاي عموي مامان خلاص بشم و بدجوري قهر ميكنه و در فاميل كدورت پيش مياد .
از اينكه اينطوري در عمل انجام شده قرار گرفته بودم خيلي ناراحت بودم اما چاره نداشتم بايد ميرفتم عروسي .
علت عمده ي ناراحتي ام هم اين بود كه من چهارشنبه بايد در كلاس حاضر ميشدم چون كلاس چهارشنبه ي ما از ساعت 8 تا 9/30 شب بود وديروقت ميشد ، من و يكي دوتا از بچه ها خودمونو كشتيم(مخصوصا من ) و علي رغم مخالفت يكي دوتاپسر لوس و نونور و خودشيرين ، استاد رو راضي كرديم تايم كلاس رو بياره از 4 تا 5/30 .
به مامان گفتم آخ مامان جونم اگه من اولين جلسه بعد از تعويض تايم كلاس ، غايب بشم استاد ميگه تو كه نميتونستي خودت بياي چرا اون همه جلز و ولز كردي كه تايم كلاس رو بكشيم جلو و اون لوس و نونورها هم زبونشون دراز ميشه و بيشتر از استاد ، پيش اونا ضايع ميشم .
اين بود كه به هر قيمتي شده نمي خواستم غيبت كنم . يعني يه جورايي حضور من در كلاس روز چهارشنبه ، حيثيتي بود .
به مامان گفتم اگه تو زنگ نميزدي كه كارت رو بيارم ، اينجوري نميشد . حالا من چيكار كنم ؟؟؟
مامان گفت ضايع شدنت در كلاس خيلي بهتر از اينه كه فاميل به هم بخوره . هر طور شده بايد بياي اين عروسي والسلام .
تا اينكه ديروز ظهر وقتي رسيدم خونه مامان زنگ زد گفت مادربزرگ مادري دامادي فوت شده و عروسي كنسل شد و گفت از صبح مراسم خاكسپاري بوديم .
آخ كه چه كيفي كردم من از فوت ايشون . پشت گوشي همچين ميخنديدم كه انگار خبر خيلي مسرت بخشي شنيدم . تا حالا از فوت كسي خوشحال نشده بودم اما اين خدابيامرز رو اونقد دعا كردم و حتي براش نماز شب اول قبر و نماز وحشت خوندم و كلي رحمت فرستادم براش واس وقت شناسيش . گفتم خدا رحمتت كنه زن . عجب خانومي بودي شما .
ديروزم با مامان رفتيم مراسم شام غريبانش ، همه ناراحت بودن چون همه ي كساني كه برا عروسي فردا آماده شده بودن همه شون عزادار بودن ، مخصوصا عروس خانم كه عروسي اش به هم خورده بود .
تنها كسي كه از اين فوت نفع برد من بودم و بس . ( فك نكنيد ها من بي رحمم و از فوت كسي خوشحال ميشم اما اين مورد فرق ميكرد ) بازم ميگم خدا رحمتت كنه زن .
حالا من ميتونم فردا سر وقت برم كلاسم و پيش كسي ضايع نميشم . خداجونم ممنونم ازت .