عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

ماجراي تقلب

1394/8/21 12:56
نویسنده : مامان گل پسر
481 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز پيش ظهري رفتم خونه ديدم عرفان ناراحت نشسته . فهميدم تو مدرسه براش مشكلي پيش اومده كه اينجوري پَكَر شده . گفتم خب تعريف كن ببينيم کی یا چي تو رو اينقد ناراحت كرده ؟؟؟؟؟

عرفان گفت مامان آقا معلممون گفت فردا بايد با اوليا بياي مدرسه . گفتم خاك بر سرم . چي شده ؟؟؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلم هري ريخت چون مطمين بودم واس درس نخوندنش نيست كه گفتن اوليا بياد و تو مدرسه  هم از نظر درس و هم از نظر اخلاق از عرفان راضي هستن . هفته ي قبلش هم كه در كلاسشون جلسه بود رفتم معلمشون اونقد عرفانو تعريف كرد كه چند تا هندونه رفت زير بغلم . 

با نگراني گفتم عرفان  با كسي دعوا كردي؟؟؟؟ (هميشه به عرفان سفارش ميكنم كه مبادا كسي رو هل بدي  يا  با كسي دعوا كني و اينكه مواظب نوك تيز مداد خودت و دوستات باش كه تو چشم همديگه نره ) .

 گفت نه مامان  دعوا نكردم  ، تقلب كردم .

گفتم چي ؟؟؟ تقلب ؟؟؟ چشمم روشن . به به .

من به اين سن رسيدم يه بارم تقلب نكردم( نه اينكه نخوام تقلب كنما نهههه ، جرات تقلب ندارم.)

بخدا داشتم شاخ درمياوردم . از شنيدن اين حرف .

گفتم تو كه درسهات رو بلد بودي واس چي تقلب كردي ؟؟؟

گفت مامان هفته ي پيش كه از 100 گرفته بودم 85 و نفر شش كلاس شده بودم دعوام كردي و گفتي چرا اول نشدي . يادته ؟؟؟ گفتم آره  . گفت من خاستم دعوام نكني  و  ميخواستم اين دفعه 100 بشم كه خوشحال بشي .اما يه سوال خيلي طولاني بود ديدم حوصله ام نميكشه حفظ كنم . نوشتمش تو دفتر يادداشتم .  سر جلسه امتحان دفتر يادداشت رو كه باز كردم و داشتم مينوشتم كه آقا معلم ديد و اون برگ دفتريادداشت رو پاره كرد و برداشت و گفت فردا اگه با اوليات نياي ، نيا سركلاس .

من خيلي ناراحت شدم از اين حركت زشت عرفان و گفتم توميدوني تقلب يه نوع دزدي هست ؟؟گفتم من نمي تونم بيام مدرسه ات  .

بيام كه چي بگم ؟؟؟ بگم ببخشيد پسر من تقلب كرده ؟؟ بگم ببخشيد كه پسر من كار زشت اجام داده ؟؟  بگم ببخشيد كه من پسرم رو بد تربيت كردم ؟؟؟

هي پشت سرهم ميگفتم و عصبانتيم بيشتر ميشد . عرفان هم يكريز داشت گريه ميكرد و التماس كه مامان غلط كردم ، نفهميدم ، نمي دونستم تقلب كار بدي هست .

گفتم برو كنار نمي خوام ببينمت . و من اينو ميگفتم و عرفان بيشتر ميچسبيد به من و التماسم ميكرد .

گفتم اگه بابات بفهمه ميكشه . عرفان التماس ميكرد كه به باباش نگم .

همون حال مامان زنگ زد و از صدام فهميد اتفاقي افتاده  و من جريان رو براش تعريف كردم . مامان هم خيلي ناراحت شد .  گفت خب اگه نري مدرسه كه بچه رو نميذارن بره كلاس . گفتم مامان من نمي تووووووووونم . مامان گفت باشه من ميرم مدرسه شون . عرفان گفت به هاني بگو به باباجون ونگين هم چيزي در اين باره نگه . ( اما خب مامان چون داشت پيش اونا حرف ميزد اونام فهميدن قضيه رو اما عرفان فك ميكنه نميدونن خندونک اما قضيه رو نذاشتيم رضا بفهمه تا عرفانو دعوا نكنه )

بيچاره مامان فرداش صبح زود رفته بود مدرسه و با معلمشون(آقاي محرم زاده) حرف زده بود . معلمشون گفته بود اگه الان سخت نگيرم براش به اين كار عادت ميكنه بايد كاري كنيم تا آخر عمرش از تقلب بترسه . معلمشون به مامانم گفته من عرفان رو صدا ميكنم بياد اينجا و پيش شما بهش ميگم كه من هركس تقلب كنه ، دوماه هرچي امتحان گرفتم نمره اش رو صفر ميدم اما چون بابابزرگ عرفان رو ميشناسم به خاطر بابابزرگش برا عرفان ارفاق قائل ميشم و فقط يك ماه در هر درسي هرچند گرفت  صفر ميدم بهش . معلمشون به مامانم گفته بود شما هم خواهش كن كه نه اين كارو نكنيد و خواهش ميكنم به خاطر من عرفان رو كاملا ببخشيد و بهش صفر نديد . معلمشون به مامانم گفته بود شما هي اصرار كن جلوي عرفان كه من ببخشمش و من خواهم گفت نهنه . اونقد كه عرفان كاملا حساب كار دستش بياد و ببينه كه بخشش به اين سادگي ها نبود و خيلي سخت مورد بخشش قرار گرفت .

خلاصه بيچاره مامانم  و معلمش يك ساعت جلو عرفان فيلم بازي كرده بودن تا عرفان بفهمه كارش چقد بد بوده كه معلمش به اين سادگي ها نميبخشيد .

مامان ميگه اون موقع كه من با قيافه ي خيلي جدي وملتمسانه اصرار ميكردم كه عرفان رو ببخشيد و معلمش ميگفت نهههههههههههههههههههههه نهو عرفان داشت ميلرزيد دلم بدجوري به حال عرفان سوخت اما چاره نداشتم و بايد فيلم رو تا آخر ادامه ميدادم تا اينكه   معلموشون عرفان رو ببخشه .

بعد از بخشيدنش مامانم كلي از معلمشون تشكر كرده بود و برگشته بود خونه و  آقا معلم بجاي اون ورقه ي عرفان كه پاره كرده بود و گفته بود نمره ي اين ورقه ات صفر هست ،  يه امتحان  ديگه ازش گرفته بود .

عصري كه رفتم خونه ديدم مامان و بابا و نگين  خونه ي ما هستن و آماده شدن كه برن . گفتم حالا چرا دارين ميرين؟؟ مامان گفت خيلي وقته اينجاييم . اومديم عرفانو برديم بيرون تا حال و هواش عوض بشه . مامانم ميگفت عرفان خيلي اذيت شد امروز و ما نتونستيم تحمل كنيم كه عرفان ناراحت بمونه . اومده بودن برده بودنش كلي هم براش  قاقا لي لي خريده بودن و تا موقع آمدن من نشسته بودن پيشش تا ذره اي ناراحتي تودل عرفان نمونه .

درسته كه اونروز و روز قبلش عرفان خيلي نارحتي كشيده بود اما عوضش فهميد كه تقلب چقدر عواقب بدي داره .

الانم يه آتو شده برام كه تا ميخواد به حرفم گوش نكنه جلو باباش يه چشم غره ميرم بهش كه ميفهمه كه اگه اذيتم كنه به باباش ميگم  .

پسندها (3)

نظرات (0)