سخت ترين روزها
عرفان جونم وقتي از بيمارستان مرخص شديم و به خانه آمديم چند روز بعدش متوجه شديم كه تو زردي داري و هاني و بابا تو رو بردن بيمارستان كودكان. گفتند بايد بستري بشي و وقتي مامان جريان رو تلفني به من گفت من خيلي ناراحت شدم و گريه مي كردم .
اون روزها چشمهات را با چشم بند ميبستند و ميذاشتنت زير نور مهتابي داخل دستگاه و ميگفتند نبايد بيرون بياريمت .هر روز از روي دستهاي ناز و قشنگت خون ميگرفتند و آزمايش مي كردند ومن گريه مي كردم . خلاصه سه روز تو بيمارستان مونديم. البته یک شب هاني پیشت موند و يك شب عمه معصومه و یک شب هم خاله وحيده .
واي كه يادآوري اون روزها هم برام سخته و نميخوام بيشتر از اين چيزي در اين باره بنوسيم.
همه دوستها و اقوام ميرفتند و ميومدند و بهت سر ميزدند اما خاطرات اون روزها اونقدر برام زشت وسخت و بد بود كه حالاهم كه حالاست وقتي از جلوي اون بيمارستان رد ميشم رو مو برمیگردونم اون طرف . مي تونم بگم سخت ترين روزهاي عمرم بود.
بعد از اينكه مرخص شدي چند روزي هم دستگاه آورديم خانه و گذاشتيمت داخل اون تا اينكه به لطف خدا خوب شدي . الهي مامان فدات بشه و هيچوقت ديگه تو را رو تخت بيمارستان نبينه .آمین