اولين روز تولدت
پسرم، نفسم ، عشقم ، گلم ، دنيام :
اين وبلاگو برات مينوسم و تا اونجا كه بتونم سعي ميكنم از خاطره ها و عكسهات ثبت كنم تا در آينده كه ايشالا بزرگ شدي و واسه خودت مردي شدي از وبلاگت لذت ببري .
ميخوام از اولين روزي كه به دنيا اومدي وبلاگت رو شروع كنم و برات از اولين لحظه هايي كه پا به اين دنيا گذاشتي بگم :
همه ي هستي من ، عرفان جووووووووونم :
سوم فروردين سال 1384 بهترين روز عمرمه . روزي كه زميني شدي و با اومدنت حس مادري رو احساس كردم . قرررررررررررررربونت برم كه تمام دنياي مني .
پسر نازم :
اول يه اعترافي بكنم كه من بدجوري از عمل و اتاق عمل ميترسيدم . دوم فروردين كه رفتيم پيش دكترت يعني خانم دكتر سيمين تقوي . گفت دخترم شب هيچي نخور و فردا صبح اول وقت در بيمارستان اميرالمومنين باش . از ترس عمل شب تا صبح گريه كردم و نتونستم چشم رو هم بذارم .هم از عمل ميترسيدم هم از سرمseroom . تا قبل از زماني كه بخوام برم اتاق عمل حتي يه بارم سرم نزده بودن برام .
صبح كه شد هاني اومد و بهمراه بابا كمك كردن آماده شدم . با اينكه روز سوم عيد بود اما من از عيد هيچي احساس نكردم اون سال فك ميكردم عيد نشده هنوز .
هاني منو از حلقه ياسين همچنين از زير قرآن رد ام كرد و برام آيت الكرسي خوند . در يك ماشين من و بابا و باباجون و هاني و نگين و يه ماشين هم عمو سيامك و آقاجان و حاجي خانم و عمه . رفتيم به طرف بيمارستان . وقتي رسيديم اونجا ديديم خاله مهين و عمو محمد و خاله وحيده و خاله نسرينم چهارتاشونم قبل از ما رسيدن بيمارستان .بجز هاني و بابا بقيه موندن پايين و ما رفتيم طبقه بالا براي مقدمات عمل . لباس اتاق عمل رو به كمك هاني و با استرس فراوان پوشيدم . اونجا هاني هر كاري ميكرد كه من استرسم كمتر بشه و سعي داشت منو بخندونه . و از خانمي كه اونم آماده ميشد بره اتاق عمل و بچه اش دختر بود برات خاستگاري كرديم .
خانم پرستار اومد و سرم رو به دستم وصل كردم و سرم را داد دستم و گفت حالا بايد بري اتاق عمل . من از بابا و هاني خدافظي كردم و رفتم اتاق عمل . بعد ها فهميدم كه بعد از رفتن من به اتاق عمل هاني از بس پشت سرم گريه كرده حالش بد شده .
عمه معصومه هم اومده بود اتاق عمل پيش من .
در اتاق عمل به من گفتن رو تخت دراز بكش بعد يه آقايي اومد و كمكم كرد تا بشينم، نمي دونستم چرا ازم خاسته بود كه بشينم كه يهو آمپول بي حسي رو به كمرم زد و بعد دوباره دراز كشيدم رو تخت . بعد كم كم ديدم هيچ حسي در بدنم ندارم . حتي گردنم رو هم نميتونستم تكون بدم . يه پرده سبز رنگ كشيدن جلوم ، صداي خانم دكتر تقوي را مي شنيدم كه به دستيارهاش ميگفت اين چرا تكون ميخوره ؟و به سر انها فرياد ميزد كه دستهاشو محكم بگيريد . درسته دستهام رو به تخت بسته بودن و بي حس بودم اما نميدونم چرا دكتر هي ميگفت نذاريد تكون بخوره . هيچي حس نميكردم فقط حالم خوش نبود و حالت تهوع داشتم . يكي دو تا خانم خيلي مهربون تو اتاق عمل بودن كه دلداريم ميدادن و ميگفتن الان پسرت به دنيا مياد نترس . يهو صداي گريه ات رو شنيدم . فهميدم به دنيا آمدي و خانم پرستار همون لحظه يعني ساعت 10:30 داخل يك پارچه سبز تو را آورد و نشونم داد . حس خيلي خوبي داشتم از ديدنت و باورم نميشد كه سالم مونده بودم و به دنيا اومدنت رو ديده بودم اما چون بي حس بودم نميتونستم تكون بخورم و حالم هم خوب نبود و وقتي خانم پرستار از من اسمت را پرسيد گفتم عرفان خيلي خوشش اومد و تبريك گفت و تو را برد تا صورت و بدنت را تميز كنند . بعدش ديگه من هيچي نفهميدم چون نميدونم از شدت ترس بود يا از بي حال بودنم كه يهو خود بخود به كل بيهوش شدم و وقتي چشم باز كردم ديدم عمل تموم شده و منو آودن بخش و تو اتاق رو تخت هستم و تو در كنارم .
الهي من فدات بشم . خدايا ازت ممنونم كه عرفان را به ما هديه دادي . ( الهي مامان فدات بشه به دنيا اومدنت مبارك باشه كه با اومدنت زندگيم را شيرين كردي ) اينم عكس اولين روزيه كه به دنيا اومدي.
اونقدر اقوام و آشنايان به ديدنت اومده بودند كه پرستارها و كاركناي بيمارستان ميگفتند اين بچه كيه كه اينهمه طرفدار داره و ميگفتند ما تاحالا نديده بوديم اين همه آدم به ديدن بچه اي بيان. از اولين روز همه دوست و آشنا و فامیل بهت لطف داشتند.