عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

اولين روز تولدت

1391/1/1 10:49
نویسنده : مامان گل پسر
345 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم، نفسم ، عشقم ، گلم ، دنيام :

اين وبلاگو برات مينوسم و تا اونجا كه بتونم سعي ميكنم از خاطره ها و عكسهات ثبت كنم تا در آينده كه ايشالا بزرگ شدي و  واسه خودت مردي شدي از وبلاگت لذت ببري .

ميخوام از اولين روزي كه به دنيا اومدي وبلاگت رو شروع كنم  و برات از اولين لحظه هايي كه پا به اين دنيا گذاشتي بگم :

همه ي هستي من ، عرفان جووووووووونم :

سوم فروردين سال 1384 بهترين روز عمرمه . روزي كه زميني شدي و  با اومدنت حس مادري رو احساس كردم . قرررررررررررررربونت برم كه تمام دنياي مني .

پسر نازم :

اول يه اعترافي بكنم كه من بدجوري از عمل و اتاق عمل ميترسيدم . دوم فروردين كه رفتيم پيش دكترت يعني خانم دكتر سيمين تقوي .   گفت دخترم  شب هيچي نخور  و فردا صبح اول وقت در بيمارستان اميرالمومنين باش  . از ترس عمل شب تا صبح گريه كردم و نتونستم چشم رو هم بذارم .هم از عمل ميترسيدم هم از سرمseroom .  تا قبل از زماني كه  بخوام برم اتاق عمل  حتي يه بارم سرم نزده بودن برام . 

صبح كه شد هاني اومد و بهمراه بابا كمك كردن آماده شدم  . با اينكه روز سوم عيد بود اما من از عيد هيچي احساس نكردم  اون سال فك ميكردم عيد نشده هنوز . 

هاني منو از حلقه ياسين همچنين   از زير قرآن رد ام كرد و برام آيت الكرسي خوند . در يك ماشين من و بابا و باباجون و هاني و نگين و يه ماشين هم عمو سيامك و آقاجان و حاجي خانم و عمه . رفتيم به طرف بيمارستان .    وقتي رسيديم اونجا ديديم خاله مهين و عمو محمد و خاله وحيده و خاله نسرينم چهارتاشونم قبل از ما رسيدن بيمارستان .بجز هاني و بابا بقيه موندن پايين و ما رفتيم طبقه بالا براي مقدمات عمل . لباس اتاق عمل رو به كمك هاني و با استرس فراوان پوشيدم . اونجا هاني هر كاري ميكرد كه من استرسم كمتر بشه و سعي داشت منو بخندونه . و  از خانمي كه اونم آماده ميشد بره اتاق عمل و بچه اش دختر بود برات خاستگاري كرديم . 

خانم پرستار اومد و سرم رو به دستم وصل كردم  و سرم را داد دستم  و گفت حالا بايد بري اتاق عمل . من از بابا و هاني خدافظي كردم  و رفتم اتاق عمل . بعد ها فهميدم كه بعد از رفتن من به اتاق عمل هاني از بس پشت سرم  گريه كرده  حالش بد شده . 

  عمه معصومه هم اومده بود اتاق عمل پيش من .

در اتاق عمل به من گفتن رو تخت دراز بكش بعد يه آقايي اومد و كمكم كرد تا بشينم، نمي دونستم چرا ازم خاسته بود كه بشينم كه يهو آمپول بي حسي رو به كمرم زد و بعد دوباره دراز كشيدم رو تخت  . بعد كم كم ديدم هيچ حسي در بدنم ندارم . حتي گردنم رو هم نميتونستم تكون بدم . يه پرده سبز رنگ كشيدن جلوم ،  صداي خانم دكتر  تقوي را مي شنيدم كه به دستيارهاش ميگفت اين چرا تكون ميخوره ؟و به سر انها فرياد ميزد كه دستهاشو محكم بگيريد . درسته دستهام رو به تخت بسته بودن و بي حس بودم اما نميدونم چرا دكتر هي ميگفت نذاريد تكون بخوره . هيچي حس نميكردم فقط حالم خوش نبود و حالت تهوع داشتم  . يكي دو تا خانم خيلي مهربون تو اتاق عمل بودن كه دلداريم ميدادن و ميگفتن الان پسرت به دنيا مياد نترس .   يهو صداي گريه ات رو شنيدم . فهميدم به دنيا آمدي و خانم پرستار همون لحظه يعني ساعت 10:30 داخل يك پارچه سبز تو را آورد و نشونم داد  .  حس خيلي خوبي داشتم از ديدنت  و باورم نميشد كه سالم مونده بودم و به دنيا اومدنت رو ديده بودم اما چون بي حس بودم نميتونستم تكون بخورم و حالم هم خوب نبود   و وقتي خانم پرستار  از من اسمت را پرسيد گفتم عرفان خيلي خوشش اومد و تبريك گفت و تو را برد تا صورت و بدنت را تميز كنند . بعدش ديگه من هيچي نفهميدم  چون نميدونم  از شدت ترس بود يا از بي حال بودنم كه يهو  خود بخود  به كل بيهوش شدم و وقتي چشم باز كردم ديدم  عمل تموم شده و منو آودن بخش و  تو اتاق رو تخت هستم و تو در كنارم .

الهي من فدات بشم . خدايا ازت ممنونم كه عرفان را به ما هديه دادي . ( الهي مامان فدات بشه به دنيا اومدنت  مبارك باشه كه با اومدنت زندگيم را شيرين كردي ) اينم عكس اولين روزيه كه به دنيا اومدي. 

                                    

 اونقدر اقوام و آشنايان به ديدنت اومده بودند كه پرستارها و كاركناي بيمارستان ميگفتند اين بچه كيه كه اينهمه طرفدار داره  و ميگفتند ما تاحالا نديده بوديم اين همه آدم به ديدن بچه اي بيان. از اولين روز همه دوست و آشنا و فامیل بهت لطف داشتند. 

پسندها (1)

نظرات (0)