فاجعه و خبر تلخ و ناگهانی و داغون کننده فوت دختر عموم مهسا
سوم دی یعنی چهارشبه عصری که از کلاس برگشتم رضا زنگ زد که آماده شو بيام دنبالت بریم طرف میرداماد. گفتم چی شده بگو ( عاخه من معمولا معده ام عادت نداره كسي بیاد دنبالم و منو جايي ببره . معمولا خودم ميرم ) گفتم آخه چرا باید این وقت روز بریم اونجا. ((خونه ی چند تا از عموها و عمه و خونه ی مادربزرگم اونجاست و چون چند سالی هست مادربزرگم ناخوش احوال هست اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که مادربزرگم طوریش شده که رضا این وقت روز از شركت ميخواد بياد و منو ببره میرداماد)) . پاهام سست شد و با صدای لرزون گفتم مامان بزرگم طوریش شده؟؟؟؟؟آره؟؟؟؟؟؟گفت: نهههههه . گفتم تو رو خدا راستشو بگو پس چه معنی داره الان اونجا رفتنمون ؟...