باغلارباغی
طبق قولی که خیلی وقت پیش به عرفان داده بودم امروز رفتیم باغلارباغی . رفتمو عرفان رو از کلاس والیبال برداشتم و رفتیم سایه و سینا رو هم برداشتیم و چهارتایی رفتیم باغلارباغی.
اول از همه عرفان گفت سوار سفینه بشیم که من الانم که برگشتیم خونه باز سرم داره گیج میره.
بعدشم چرخ و فلک و ... که من چون بعد از سفينه به حد كافي سرم گیج میرفت و تلو تلو ميخوردم ، نمیخاستم سوار وسايل ديگه بشم اما چون عرفان ناراحت میشد مجبور شدم سوار بشم . یادش به خیر وقتی منم سن عرفان بودم و مامانم میگفت سرم گیج میره خنده ام میگرفت و با خودم میگفتم آخه چطور ممکنه آدم سرش گیج بره. مگه چیه که . جمعش چند دور میچرخیم . بین خودمون باشه شاید فک میکردم مامانم سوسول بازی در میاره که میگه سرم گیج میره و سوار هیچی نمیشه.اما الان کاملا درک میکنم مامانم چی میگفت و چرا سوار وسایل شهربازی نمیشه.
منم هرچقدر میگفتم عرفانم من سوار نمیشم اما عرفان قبول نمیکرد و قهر میکرد که یه روز منو آوردی شهر بازی نمیزاری خوش بگذره. اگه تو نیای منم سوار نمیشم.خلاصه کاری کرد که من مجبور شدم سوار همه چی شدم. ( نتيجه اخلاقي : من بچه ي بهتري بودم چون وقتي مامانم مگفت نه سوار نميشم ، من قبول ميكردم و اصرار نميكردم)
نتيجه اخلاق دوم : بين وسايل شهر بازي ،سفینه از همشون بدتره چون من الانم که این پست رو مینویسم هنوز حس میکنم سوار سفینه هستم و دارم میچرخم .
اونقدر خلوت بود كه نيم ساعت منتظر ميشيدم تا بلكه دوسه نفرم بياد و دستگاه شروع به كار كنه