عرفان عرفان ، تا این لحظه: 19 سال و 29 روز سن داره

تنها دليل زنده بودنم

فوت مادر

مادربزرگم که بعد از فوت بابابزرگم چند سالی بود که مریض بود و این اواخر مریضی اش شدت پیدا کرده بود ؛ امروز دار فانی را وداع گفت . خدا رحمتش کنه. خیلی خانوم بود و من خیلی دوستش داشتم.  دیروز دایی مامان برا نهار دعوتمون کرده بود رستوران جلالی . بعد از نهار گفتم برم مادر رو ببینم که مریضه و من خیلی وقته نرفتم به دیدنش. البته چند وقت بود وقتی هم میرفتیم پیشش کسی رو نمیشناخت. اما میدونستم حالش این روزها خیلی بده  و دکترها گفتن کاری از دست کسی برنمیاد ؛ دوست داشتم یه بار دیگه چهره ی مهربون مادربزرگم رو که همگی مادر صداش میکردیم رو ببینم . از غذاخوری رفتیم خونه ی مادر . مادر روی تختش دراز کشیده بود و تکون نمیخورد و چشمهاش رو باز نم...
9 مرداد 1395

خواب روی مبل

آخرین باری که وب عرفانو آپ کردم چند ماه پیش بود. قبل از عید . روزی که بابا و مامان براش تولد گرفته بودن .یعنی بهتر بگم حساب وبلاگ از دستم در رفته و نمیدونم چه عکسها و خاطره هایی از اون مدت مونده که تا الان نتوتستم برا پسر گلم ثبت کنم.  واس همین سعی میکنم بیشتر تصویری باشه تا نوشتاری.از عکس های عرفان  سر سفره ی تحویل سال گرفته تا رفتن به فرودگاه واس پیشواز عمه اش برا برگشت از ماه عسل  و چند تا عکس دیگه . و رفتن عرفان به اردو و خرید سوغات واس من  و کادوی روز مادر و کادوی تولدم و .... که همه ی عکس ها رو به زودی تکمیل خواهم کرد. با توضیح مختصر . اول از نحوه ی خوابیدن پسرم رو مبل تک نفره شروع میکنم . و...
20 خرداد 1395

تولد عرفان با همکلاس هاش

تولدعرفان جونم که سه فروردین هست و تعطیلات نوروزی و پسرم از این قضیه ناراحته  چون دلش میخواد دوستاشو برا تولدش دعوت کنه ،مدرسه تعطیله و اکثرا مردم مسافرت هستن و هیچوق نمیشه که همکلاسهاش را به تولدش دعوت کنه .  همیشه میگه آخه چرا باید تولد من همچین روز تعطیلی باشه که من نتونم دوستامو دعوت کنم و آه میکشید . بابا و مامان مهربونم گفتن عرفان که اینهمه دلش میخواد دوستهاش در تولدش باشن ، گفتن شما تو خونه خودتون روز تولدش براش تولد بگیرین ما هم  تو خونه ی خودمون براش تولد میگیریم و روزی رو انتخاب میکنیم که نزدیک تولدش باشه و دوستاتشم بتونن بیان . عرفان خیلی خوشحال شد . و تصمیم بر این شد که بیستم اسفند یعنی حدود دوهفته قبل از ...
28 اسفند 1394

سرخرگ درد پسرم

امروز عرفان اومده و در حالیکه دستشو گذاشته رو قلبش میگه مامان اینجام درد میکنه .  میگم قلبت ؟؟؟؟؟ میگه نه. میگم پس کجات . میگه: سرخرگ و سیاه رگم.    حالا موندم من اين بچه رو واس اين دردش چه متخصصي ببرم ؟؟؟   فک میکنم در کل جهان هیچ دکتری تا حالا مریضی نداشته که به علت سیاهرگ درد و سرخرگ درد مراجعه کرده باشه بهش. با وجود غم و غصه و گریه های مکرر این روزهام به خاطر فوت مهسا و نی نی کوچولوش ، اما از حرف عرفان بدجوری خنده ام گرفت و حیفم اومد این حرفش رو در وبش براش ثبت نکنم .   والا من که بچه بودم نمیدونستم قلب هم دارم . چه برسه به سرخرگ و سیاهرگش  و هر جای بدنم هم درد میکرد فک میکردم شک...
19 دی 1394

فاجعه و خبر تلخ و ناگهانی و داغون کننده فوت دختر عموم مهسا

سوم دی  یعنی چهارشبه عصری که از کلاس برگشتم رضا زنگ زد که آماده شو بيام دنبالت بریم طرف میرداماد. گفتم چی شده بگو ( عاخه من معمولا معده ام عادت نداره كسي بیاد دنبالم و منو جايي ببره .  معمولا خودم ميرم ) گفتم آخه چرا باید این وقت روز بریم اونجا. ((خونه ی چند تا از عموها و عمه و خونه ی مادربزرگم اونجاست و چون چند سالی هست مادربزرگم ناخوش احوال هست اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که  مادربزرگم طوریش شده که رضا این وقت روز از شركت ميخواد بياد و منو ببره  میرداماد)) . پاهام سست شد و با صدای لرزون  گفتم مامان بزرگم طوریش شده؟؟؟؟؟آره؟؟؟؟؟؟گفت: نهههههه . گفتم تو رو خدا راستشو بگو پس چه معنی داره الان اونجا رفتنمون ؟...
3 دی 1394

تولد بهار جان

اینم از تولد بهار جون دختر همسایه طبقه ی بالا مون.راستش وقتی فهیمه جون زنگ زد و گفت تو و عرفان واس تولد بهار دعوتین با شناختی که از عرفان داشتم گفتم مرسی از دعوتت اما چشم من میام ولی عرفان فک نکنم بیاد.عاااااااااااااااخه عرفان زیاد با دختر خانم ها جور نیست  یعنی کلا میگه من آقا هستم "پسر نه هاا،  آقا از وقتی عرفان مدرسه رفته و گاهی مواقع که من برای رفتن به مراسم شام غریبان و فوت اقوام و آشنایان و مجبور شدم عرفان رو هم با خودم ببرم   ایستاده دم در مسجد و پاشو داخل نذاشته که من آقام  ونمیتونم بیام بین خانم ها. خلاصه با توجه به این ها گفتم که عرفان فک نکنم بیاد. اما تا بهش گفتم دوشنبه تولد بهار جون هست....
25 آذر 1394